گفت و گو با «فرزاد مؤتمن» درباره زندگي و عشق ديرينهاش
تاریخ انتشار: ۱۷ آذر ۱۳۹۶ | کد خبر: ۱۵۹۴۳۱۱۹
خبرگزاري آريا - روزنامه شهروند - تانيا يزداني: فرزاد مؤتمن از آن دسته سينماگراني است که پاي عشق سينما از خيلي چيزها گذشته است.«شبهاي روشن» از معروفترين آثار سينمايي اوست که قطعا نام آن را شنيدهايد. او جواني را با سختي و دشواري در خارج از کشور زندگي کرده و به رغم مخالفت ها، پي شيفتگي و رؤياي خود رفته است.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
در اين گفتوگو از کودکيهاي خود ميگويد، آنچه نخستين بار روي پرده ديد، آنچه بعدها با آن اخت گرفت و تمام مصائب و مشکلاتي که در اين راه چشيد. مؤتمن در سالهاي انقلاب به ايراني بازميگردد و دورهاي را در زندگي تجربه ميکند که خاطراتش از آن روزگار هم به شدت شنيدني است. من هم با شيفتگي تمام گوش دادم و سالهايي را تجسم کردم که قطعا از ديد يک سينماگر، تصاويري درخشانتر به چشم ميآمده؛ بهخصوص زماني که پيانوي خواهرش را در قايق ميگذارد در کنار مردي محلي که گاوميش خودش را همراه خودش به قايق آورده است. در اين موقعيت است که آتش جنگ هم درميگيرد و روايتي عجيب ميسازد که در اين گفتوگو خواهيد خواند.
اينجا دفتر خودتان است؟
نه اين دفتر فيلم «سراسر شب» است که آقاي نوروزبيگي تهيهکننده آن هستند و من از شهريور پارسال در اينجا مستقر شدم اما تا مسائل مالي کار حل شده و فيلمنامه کامل شود، يکسال طول کشيد.
کمي از «سراسر شب» بگوييد...
همينقدر بگويم که به نظرم اين فيلم نخستين فيلم من بوده و بسيار برايم مهم است. نخستين فيلمي است که من در آن يک فيلمنامه از خودم را ميسازم و هر آنچه پيش از اين ساختهام براي اين بوده که «سراسر شب» ساخته شود.
تجربه جديد چطور بود؟
خيلي لذتبخش بود. براي اينکه من واقعا نويسنده نيستم و کارگردانم. دليل اينکه خودم مجبور شدم بنويسم اين بود که فيلمنامهها راضيام نميکردند. فيلمنامههاي ما سوراخاند و باگ دارند. قصه از مسير درستي عبور نميکند و کاراکترها ابعادي پيدا نميکنند. من وقتي فيلم ميساختم، گاهي حس نميکردم که فيلم ميسازم. حس ميکردم يک کارگرم که دارم حفرههاي يک کاري را ميگيرم تا مردم کمتر بخندند و از يک جايي تصميم گرفتم که خودم بنويسم. ايدههاي «سراسر شب»، پنج ششسال پيش پيدا شد و طول کشيد تا تمامش کنم، براي اينکه من سهسال ديد کامل نداشتم و تقريبا کور بودم. قرنيههايم کدر شده بودند و بهتدريج و طي سهسال عمل کردم و نهايتا توانستم فيلمنامه را تمام کنم و الان نزديک به يکسال است که درحال مهيا کردن شرايط ساخت فيلم هستيم.
با وجود اينکه ادبيات را با جديت دنبال ميکنيد، چه شد که به جاي نوشتن وارد سينما شديد؟
من وقتي ٩سالم بود ميگفتند ميخواهي چه کاره شوي، ميگفتم کارگردان سينما. البته دوست داشتم باستانشناس هم بشوم. بيشتر براي اينکه پدرم با گريشمن رفيق بود و وقتي او داشت هفتتپه را در چغازنبيل درميآورد، پدرم پنجشنبه و جمعهها گاهي به آنجا ميرفت و مرا هم همراه خودش ميبرد. من هنوز کودک بودم و شلوار کوتاه ميپوشيدم.
به من تکههاي سراميک و قلمو ميدادند و ميگفتند پاکش کن. برايم بسيار شگفتانگيز بود که قطعاتي را از دل تاريخ بيرون ميآوردند. من هميشه تاريخ را دوست داشتم و به همين دليل به باستانشناسي هم علاقه داشتم. اما هرچه جلوتر رفتم علاقهام به سينما بيشتر شد و باوجود مخالفت خانواده، سينما خواندم.
اتفاق خاصي مشابه آنچه گفتيد در علاقهتان به سينما هم تأثير گذاشت؟
فکر ميکنم نخستين چيزي که در دوران بچگي پيش آمد اين بود که وقتي فيلم ميديدم فضايي را ميديدم که شبيه به فضاي اطرافم نبود و اين به نوعي گرايشهايي را نيز در من به وجود آورد که با ديدن فيلمهايي که ساختهام ميشود اين را حدس زد که برخلاف خيليها، هيچ علاقهاي به فيلمهاي واقعگرا ندارم. من تخيل و قصه ميخواهم. وقتي هفت هشت ساله بودم مکانيزم سينما را نميشناختم و برايم عجيب بود که روي پرده اين اتفاقها ميافتد، چون فکر ميکردم همه چيز پشت همان پرده است. براي اينکه من يک بچه شهرستاني بودم که آن موقع در کرمانشاه زندگي ميکردم و ما از طريق اين پرده، نيويورک و پاريس را ميديديم. معماري باشکوه، آسمان زيبا، زنهاي زيبا.
همان سنها بود که «خدا زنها را آفريد» را ديدم و عاشق بريژيت باردو شدم. دنيايي را ميديدي که خيلي جذاب بود. پدر و مادرم اين را برايم تعريف نميکردند که پروژکتوري هست که فيلمي درون آن ميگذارند و تو بازتاب تصوير آن را ميبيني. فيلمي را دو سه بار که ميديدم برايم عجيب و معما بود که درست در همان لحظه که خودرو در دره افتاده بود، باز هم به دره ميافتاد و من ميگفتم چطور ممکن است. (خنده) مثلا فکر ميکردم در آمريکا آدمها در شب سايه دارند و بعدها فهميديم که اين يک تکنيک فيلمبرداري است که به آن شب آمريکايي يا روز براي شب ميگويند که درواقع ديافراگم را ميبندند و در نور روز بعضي از صحنههاي شب را ميگيرند و يکي از ايرادهاي اين تکنيک اين است که کماکان سايهها باقي ميمانند و شايد برايتان جالب باشد نخستين باري که به آمريکا رفتم همين که پايم را از هواپيما بيرون گذاشتم در شب دنبال سايهام گشتم و چيزي نديدم و خيلي بهم برخورد. (خنده)
چند سالتان بود؟
١٧سال.
هيچوقت به تهران نيامديد؟
من کلاس اول دبستان را در ايلام خواندم. از دوم دبستان تا نيمههاي سوم کرمانشاه بودم. نيمي از سوم را در تهران خواندم و از چهارم خوزستان بودم. چهارم در گچساران، پنجم و ششم در اهواز، هفتم و هشتم مسجد سليمان، نهم و دهم دوباره اهواز و يازدهم و دوازدهم را هم در شيراز خواندم و از آنجا به آمريکا رفتم...
دليل اين همه جابهجايي چه بود؟
شغل پدرم. پدرم پزشک شرکت نفت بود و ما مدام جابهجا ميشديم و به همين دليل هيچوقت هيچ دوستي پيدا نکردم. البته اين چيزهاي خوبي هم داشت، زيرا به جاي آنکه وقتم را با فوتبال در خيابانها تلف کنم، عادت کردم کتاب بخوانم و وقتي ٩سالم بود، سه جلد ديويد کاپرفيلد را خوانده بودم. چيزهاي بدش هم اين بود که مثلا زنگهاي ورزش همراه بچهها ورزش نميکردم و ميرفتم کتابخانه و کتاب ميخواندم.
پس منزوي بوديد...
خيلي... يک بار معلم ورزش به من گفت يعني چه که زنگهاي ورزش به کتابخانه ميروي؛ بايد بيايي بسکتبال. به زور رفتم و به من توپ دادند و منم پرت کردم. همان موقع ناظم از دفتر مدير بيرون آمد و توپ به سرش خورد که طاس بود و چون سنگين بود سرش شکست. از جلسه بعد به من گفتند تو برو همان کتابخانه بنشين و کتابت را بخوان. (خنده)
اين روزها هم به همان شدت کتاب ميخوانيد؟
بله. کتابي که اين روزها ميخوانم «موزه معصوميت» اورهان پاموک است. من کتابها را به زبان انگليسي ميخوانم، مگر کتابهاي فني. همانطور که فيلم دوبله نميبينم؛ فيلم دوبله گناه است! (خنده)
بهنظر ميرسد که خانوادهاي داشتيد اهل فرهنگ و هنر چون در کودکي زياد سينما ميرفتيد...
نه واقعا... پدرم هيچ ارتباطي با سينما نميگرفت. مادرم ما را به سينما ميبرد و عاشق اينگريد برگمن و آنتوني کوئين بود. او الان ٩٠ساله است و من يک عکس از ١٦سالگياش دارم که توي اتاقش روي تخت نشسته و پشت سرش عکسي از لورتا يانگ است و برايم خيلي جالب است که او آن سالها عکسي از او را به ديوار اتاقش داشته. به همين علت من از بچگي فيلم ايراني نديدم و مادرم ميگفت بد است. من با فيلمهاي آمريکايي و اروپايي بزرگ شدم و گاهي فيلمهاي خيلي مهمي ميديديم که نميفهميديم مهم است. مثلا در ٩سالگي فيلم «ملاقات» را ديدم و بعدها فهميدم اقتباسي از فريدريش دورنمات است و برنهارد ويکي آن را کارگرداني کرده و ديگر هيچوقت آن را پيدا نکردم که ببينم. اما نه پدر و نه مادر هيچکدام علاقه نداشتند که من سينما بخوانم و اين ويژگي عمده مردم ايران است.
ما ملت کسبوکار هستيم. هر کس خواسته به سمت هنر و ادبيات برود به او گفتهاند ميخواهي شاعر گشنه يا شاعر گدا شوي؟ اين خيلي غمانگيز است که باوجود ادبيات فاخري که داريم، هيچوقت قدر آن را ندانستهايم و با آن غريبهايم و علاقهاي هم نداريم بچههايمان درگيرش شوند. بههرحال اين مملکت به قول ويل دورانت ملتي کاسب است. به همين دليل در طول تاريخ ملتي شدهايم شاعرکش. ما شعرا را کشتيم. اين در فيلم «شبهاي روشن» هست. در نخستين نماي فيلم وقتي استاد شعري از سنايي ميخواند، روي تخته پشت سرش نوشته شده تاريخ قتل دقيقي و کمي آن طرفتر نوشته شده تاريخ ورود عنصري به دربار محمودشاه غزنوي. اين سرنوشت شعرا در ايران بوده است يا آنها را ميکشتند يا بايد تنها براي دربار مينوشتند و هميشه حس کردهام نه سعدي و نه ناصر خسرو هيچوقت آنقدر توريست نبودهاند. اگر از ايران رفتند براي اين بود که جانشان را برميداشتند و فرار ميکردند.
شما هم براي همين رفتيد؟
نه من که ناصر خسرو نبودم... من يک بچه ١٧ساله بودم. پدرم يک آيتوئني مهندسي مکانيک برايم گرفت و من به آنجا رفتم. رشتهام را يواشکي عوض کردم و سينما خواندم و عدهاي به پدر و مادرم خبر دادند که پسرتان دارد مطربي ميخواند. اين باعث خشم و غضب خانواده شد و به آمريکا آمدند تا مرا به زور به ايران برگردانند و من برنگشتم و درواقع برخوردي بين ما پيش آمد که منجر به يک قطع رابطه طولاني شد. من سالها بدون خانواده زندگي کردم و حتي در نبودشان ازدواج کردم، چون ميخواستم سينما بخوانم. (خنده)
بدون حمايت خانواده در آمريکا چه کرديد؟
در پمپ بنزين و رستوران کار ميکردم و پول درميآوردم. فيلمهايي که ميساختم همه در حد پروژههاي درسي و دانشگاهي بود. درس ميخواندم و با شروع انقلاب به ايران آمدم، چون دوست داشتم انقلاب را ببينم و برايم مهم بود.
آن دوران چه جذابيتي داشت؟
يکي دوسال نخست انقلاب، سالهاي فوقالعادهاي بودند، چراکه ما دموکراتترين کشور دنيا بوديم. همه کتابها بودند و من خاطرات خيلي خوبي از آن دوسال دارم.
چرا فکر ميکنيد دموکراتترين کشور دنيا بوديم؟
به هر حال دوراني بود که جامعهاي منفجر شده بود و تمام احزاب سياسي به راحتي عقايدشان را ميگفتند. مردم در کوچه و خيابان و بهخصوص جلوي دانشگاهها بحث ميکردند. کتابهايي که در سالهاي اختناق اجازه چاپ نداشتند، دوباره در دسترس بود و بهطور کل دوران فوقالعادهاي بود.
دقيقا چه سالهايي؟
٥٧ تا نيمه ٥٩...
و بعد هم جنگ...
بله... من موقع جنگ آبادان بودم. دورهاي بود که جاده آبادان به اهواز دست عراقيها بود. نيروهاي عراقي در بخشي از نقاط شهري آبادان وجود داشتند و خانه ما آنجا بود. براي مدت طولاني به تهران نيامدم و آنجا ماندم.
نميترسيديد؟
چرا، ترسناک بود اما خودم را سرگرم کرده بودم. گاهي در يک بيمارستان آبادان بعد از دعاي کميل براي بسيجيها فيلم نمايش ميدادم. فيلمها را از بسيج اهواز ميگرفتم. فيلمهايي بود که روحيه ميداد. فکر ميکنم ديگر از سال ٦٢ بود که به تهران آمدم و شروع به فيلمبرداري کردم. يکي دو تا فيلم براي دانشجويان فيلم اولي تصويربرداري کردم و بعد از سال ٦٤ به مدت طولاني خودم شروع به فيلمسازي کردم و فيلمهاي مستند ميساختم.
حالا که دوران جوانيتان در جنگ گذشته، معتقديد که نسل سوخته شماييد؟
اينها حرف است... عالي بود. ما جنگ ديديم و کمچيزي نيست. چه کسي گفته جنگ بد است؟! جنگ بخشي از تاريخ است. در جنگ فولکس واگن اختراع شد. پس اتفاقهاي خوب هم دارد و ما نسل خوشبختي بوديم که جنگ را ديديم.
جنگ براي شما چه چيز داشت؟
بدون اينکه متوجه شويم، ما را شکل داد. اگر من پوستم کلفت است که ميتوانم اين همه مصيبت را تحمل کنم تا فيلم بسازم، بخشي از آن ماحصل همين تجربيات است. ما فولاد آبديده شدهايم. يادم است که در بحبوحه جنگ، سال ٦٠ يا ٦١ خواهر من آمريکا زندگي ميکرد. به من تلفن کرد و گفت پيانوي مرا از آبادان به تهران ببر. خانه آبادان با اينکه در ميدان جنگ بود، هنوز با وسايلش خالي بود. او گفت اين پيانو خاطره بچگي من است و نميخواهم از بين برود و اين به سادگي نبود. براي اينکه راههاي ارتباطي با آبادان قطع بود.
ما مجبور بوديم که از بندر شاپور با لنج از طريق اروندرود به فاو برويم که درست بغل جبهه بود. آنجا باتلاقي بود که تا زانو در گل فرو ميرفتي و در چند ساعت طي ميشد. خودمان را از آن طريق به جاده ميرسانديم و با کاميونهاي ارتشي به آبادان ميرفتيم. من اين مسير را رفتم، پيانو را در وانت گذاشتم و به کنار اروندرود رفتم، يک لنج گرفتم که پيانو را با آن بياورم. يک عرب که يک گاوميش داشت گفت بگذار من هم بيايم اما راننده لنج گفت گاوميش سوار نميکنم. به او گفتم اين تمام دارايياش همين گاوميش است تا رضايت داد. تهش سوار شديم. من، عرب، پيانو و گاوميش روي يک لنج! نيمساعت نگذشته بود که ايرانيها از راست و عراقيها از چپ شروع به شليک کردند و ما زير آتش اينها پيانو و گاوميش ميبرديم. (خنده)
در آن دوره فقط مستند ميساختيد؟
بله... البته در آبادان يک دوربين ١٦ميليمتري کوکي داشتم که خيلي محدود از بعضي اتفاقاتي که در آنجا افتاد، فيلم گرفتم. حتي من از جنگ تنبهتن در ميدان تير آبادان فيلم گرفتم. متاسفانه خانه ما موشک خورد و تمام اين فيلمها از بين رفت. تعدادي فيلم هم از حوادث اول انقلاب بود؛ آنچه جلوي دانشگاهها ميگذشت. ميتينگهاي سياسي، روزي که دانشجوها از ديوار سفارت آمريکا بالا رفتند. يک روز در دي ماه بود که بعد از دو ماه بمباران شديد به باغبانمان که سيد صدايش ميکرديم گفتم بيا شب در بيمارستان بخوابيم اينجا ديگر امن نيست. آن زمان ما در خانههايمان سنگر ميساختيم و او گفت من همينجا پشت اين سنگرها ميخوابم. من روز بعد به خانه برگشتم و از خانه ما فقط يک سيم ظرفشويي باقي مانده بود که سرخ شده بود و سيد شهيد شد و از زير خاک، پشت سنگرها پيدايش کرديم.
شما که عاشق تخيل بوديد چه شد که با مستند شروع کرديد؟
من در اين دوره ٤٠ فيلم مستند ساختم. دليلش اين بود که تازه از آمريکا آمده بودم و سينماي ايران را نميشناختم. راه و چاه و استوديوها را بلد نبودم. قوم و خويش سينمايي نداشتم تا اينکه توانستم يکي دو تا از ادارات دولتي را متقاعد کنم به من پول بدهند تا فيلم بسازم. ضمن اينکه مدت زيادي هم عکاسي کردم. درواقع از حاشيه سينما شروع کردم. اين به من فرصتهايي داد که هم بتوانم پول دربياورم و هم کار ياد بگيرم. سينماي مستند فرصتي بود که مملکتم را ببينم. چون من از اين طريق توانستم از بين بلوچها، عربهاي خوزستان و ترکمنها فيلم بسازم. تقريبا در تمام اقوام فيلم ساختهام و توانستم با فرهنگ، فولکلور و شيوه زندگيشان آشنا شوم و تمام دهه ٦٠ اينگونه گذشت.
و بالاخره نخستين فيلم سينماييتان را ساختيد...
بله، «هفت پرده». من وقتي تصميم گرفتم فيلم بسازم فيلمنامهاي نداشتم، زيرا نويسنده نبودم و بهندرت پيش ميآمد که يک فيلمنامه ايراني مرا هيجانزده کند. در نتيجه دلم نميخواست سراغ فيلمنامهنويسهاي معمول و حرفهاي سينما بروم. از طريقي شنيدم که سعيد عقيقي فيلمنامه هم مينويسد و چون نقدهايش را در ماهنامه فيلم خوانده بودم و ديدم روي بعضي از فيلمسازهايي که من هم به آنها علاقه دارم مثل ديويد لينچ نقد مينويسد، فکر کردم که با او کار کنم. با هم صحبت کرديم و گفت چطور فيلمي دوست داري و گفتم جنايي.
گفت نظرت چيست که فيلمنامهاي بنويسيم در مورد چهار جوان که از فرط نااميدي و بيپولي يک سوپرمارکت را ميزنند و گفتم موافقم. گفت نظرت چيست که صحنههاي مربوط به دزدي را که پيک و اوج هيجان فيلم است بهعنوان نماهاي مصرفي و بياهميت لابهلاي تيتراژ نشان دهيم و موافقت کردم. هي ديوانهترش کرد. گفت چطور است که قصه از انتهايش شروع شود، گفتم موافقم. درواقع اينها را ميگفت که من ول کنم و بروم ولي عملا مانديم و نتيجهاش شد «هفت پرده» که فکر ميکنم تا به امروز يکي از تجربيترين فيلمهاي تاريخ سينماي ايران است و به علايق خودم بسيار نزديک.
«هفت پرده» در جشنواره همان سال کانديداي دو بخش شد...
اين فيلم کانديداي صداگذاري و باعث خنده ما شد، زيرا درواقع صداگذاري نشده بود. پولي نبود که اين کار بشود و تنها ظرف دو روز چيزي سر هم شد که فيلم بيصدا نباشد. ماهايا پطروسيان هم کانديداي بهترين بازيگر نقش مکمل زن شد که گرفت. احساس ميکرد که دارد بدترين فيلم دنيا را بازي ميکند و به من ميگفت اين فيلم بد ميشود و تمام کارهايي که ميکنيم بيمعني است. يک بار به او گفتم ماهايا اين نخستين فيلم بدي نيست که بازي ميکني و گفت بله و گفتم آخريش هم نيست و باز گفت بله. من هم گفتم پس چرا سخت ميگيري؟ بگذار يک فيلم بد بسازيم و لذتمان را ببريم و فکر کنم تنها جايزهاي هم شد که ماهايا گرفت.
با وجود اينکه امنيت مالي نداشتيد، آن موقع ازدواج هم کرده بوديد؟
من دو بار ازدواج کردم. يک بار در خلال دورهاي که مستندسازي ميکردم؛ يعني سال ٦٩ که تا سال ٧٥ طول کشيد و سال ٧٦ که با همسر دومم ازدواج کردم و آن هم تا ٨٩ ادامه داشت. از همسر دومم يک پسر به نام يحيي دارم که ١٢ساله است.
او هم به سينما علاقهمند است؟
اهل موسيقي است و درامز ميزند. با مادرش در استانبول زندگي ميکند، زيرا مادرش مقيم ترکيه است.
همسرانتان هر دو ايراني بودند؟
بله، هر دو ايراني و در سينما بودند.
در هر دو ازدواجتان همچنان با خانواده ارتباط نداشتيد؟
در ازدواج دوم رابطهام با خانوادهام درست شده بود.
ديگر توانسته بودند با کارتان کنار بيايند؟
حالا گاهي ميتوانستند پزم را بدهند، زيرا عدهاي فرزاد مؤتمن را ميشناختند و عکسش اينور و آنور بود و کمي اوضاع ملايم شده بود. اما يک سرمايي در اين رابطه باقي مانده بود؛ بهخصوص از طرف من. چون يکچيزهايي را نميتوانستم ببخشم.
با توجه به اينکه «سراسر شب» را نخستين فيلمتان ميدانيد، کداميک از تجربههاي قبلي بيشتر کمکتان کرد؟
«صداها» و «سايه روشن»... در «صداها» به نسبت «شبهاي روشن»، کارم خيلي پختهتر شده بود. البته بين اينها فيلمهايي هم کار کردم که از سلايق خودم دور بود، اما اين را لازم ميديدم. به نظرم خيلي مهم است که تو بتواني در ژانرهاي مختلف کار کني و فيلمهاي سفارشي هم بسازي.
منظورتان کدام کارهاست؟
«جعبه موسيقي» و «پوپک و مش ماشالله» از اين دست بودند. ولي من راضي بودم، زيرا باعث ميشد انواع فيلم را کار کنم و با انواع مخاطب روبهرو شوم. من هيچوقت جاي امن را دوست نداشتهام. جايي که بگويم مردم، مديران دولتي و جشنوارهها ميپسندند، پس همينجا بمانم. به نظرم ميآيد بايد خطر کرد و گذاشت يک فيلمهايي بد شود.
اهل ريسک هستيد؟
اصل قضيه همين است...
ريسکي کردهايد که جهانتان را بهطور کل تغيير دهد؟
من از ١٧سالگي شخصيتي پيدا کردم که هيچچيز نتوانست عوضش کند و هر اتفاقي بيفتد همان است. اگر عکسهاي مرا از دهه ٦٠ ببينيد، من همانطور لباس ميپوشيدم که الان ميپوشم و فريم عينکم همين است.
منبع: خبرگزاری آریا
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.aryanews.com دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «خبرگزاری آریا» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۱۵۹۴۳۱۱۹ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
روایت بازیگر زن سینما از کامنت زشت یکی از آشناهای خود (فیلم)
منبع:خبرآنلاین